داستان کوتاه: با سبدی از گل وجامی از اشک
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي


    نامهء برقی تقریباً سفیدی برایم رسیده است ؛ ازدوست دیرینم رسول. او در نامه اش همینقدربا حروف لاتین نوشته است :    " درد هاوراز های دلم! "  آری ، همینقدرو دیگر هیچ.  اما نه، مثل این که این نامه ضمیمه هم دارد. می کوشم تا ضمیمه را باز کنم . اما  ضمیمه باز نمی شود.  هرچند  می روم به سراغ جدول هایی که در بالای صفحه است و با کلیک نمودن آنها می توان انواع خط از عربی گرفته تا جاپانی و هندی وعبری ..را  باز نمود ولی مثل این که توطئه یی درکار است. چرا که هرچه که می کنم  این رسم الخط عجیب معما گونه،  باز نمی شود که نمی شود.  حـــّــتا آسمان را به زمین هم که می دوزم؛ باز هم همان نقش ها ودایره ها وحروف عجیب وغریبی که معلوم نیست رسم الخط کدام مردم واز کدام سرزمین است ظاهر می شوند. ناچار،  لعنتی نثار سازنده وخالق این صندوقچهء راز ناک می کنم به عوض این که  به ناتوانی ودرک ناقصم از این تکنالوژی جادویی ، خنده کنم .   به پسرم تلفون می کنم تا کمکم کند. ولی او درخانه اش نیست . کدام جوانی دراین اروپای لجام گسیخته در خانه می نشیند که او بنشیند ! دیگر به چه کسی تلفون کنم ؟ از چه کسی کمک بخواهم تا رمز وراز گشودن آن مطلب را به من بگوید. چه کسی را دارم  در زیراین" سقف بلند سادهء بسیار نقش ؟" هیچ کس را.  با حسرت به نامهء رسول می نگرم.  از فرط کنجکاوی می سوزم . در اتاقم قدم می زنم. می نشینم . برمی خیزم . به بسترم دراز می کشم. لبریز ازسوال می شوم .چه نوشته ؟ چه دردی ؟ چه رازی ؟ ....                                                                                                                                                                                                                                                                                      ولی هنوز جوابی برای این پرسش ها نیافته ام که ناگهان چهره و صدای گم وپیدای کسی را می شنوم که کاملاً برایم آشنا است. به چشمانم فشار می آورم ، مردی را می بینم که نوجوانی را پشت سر گذاشته، اما هنوز هم جذاب وخوش قیافه است . در حرکات ورفتارش نشانی از بزرگ منشی شگفت انگیزی به چشم می خورد، وهیچ نشانی از حقارت ونوکرمآبی ذلیلانه، دیده نمی شود . آدم خوش لباس و با وقاریست وغرور و اتکاء به نفس از سر وصورتش می بارد.  رسول است همصنفی دوران تحصیلم،  که پشت تریبونی پوشیده ازبخمل سرخ ایستاده وبرای کارگرانی که درمقابلش ایستاده اند سخنرانی می کند. چه می گوید؟ لابُد  در باره ء معاش ودر آمد کم  وحقوقی که از آنان سلب شده وباید به پا خیزند وانقلاب کنند وازاین حرفهای پر شورو آتشین که در آن روز وروزگار؛ کشش و جاذبهء عجیبی داشت ، سخن می زند. در همان  روز وروزگاری که از نوع حرف زدن وطرز راه رفتن ولباس پوشیدن وکلاه برسر نهادن هرکسی می توانستی بفهمی که کدام خطی است،چه سمت وسویی دارد و چه افکار وعقایدی؟ اما من برای شنیدن سخنرانی اونیامده ام، شب جمعه است و آمده ام که اورا با خود ببرم به پغمان. باهم انیس وجلیس هستیم ؛ از دوران مکتب تا همین اکنون . هرچند که او از همان دوران به سیاست علاقه داشت و من نه چندان. در پترزبورگ  هم که تحصیل می کردیم او بیشتر به دنبال سیاست می دوید تا درس خواندن. اما من با ایدئولوژی وعقایدش کاری نداشتم . می گفتم عیسی به دین خود موسی به دین خود. مگر نه ؟  او دنیای خودش را داشت ومن دنیای خودم را. پدراوآدم فقیری بودولی از من ثروتمند. به همین سبب  جهانبینی های ما از هم متفاوت بود.وانگهی درآن هنگام به نظرم می رسید که  آدمهایی که به دنبال سیاست می روند  وهمه چیز شان را در این راه قربان می کنند، آدمهای  ساده یی نیستند. نترس ودلیراند. ومی دانند که عاشقی آسان نیست "سرشکستنـــَک دارد". ولی من که هیچ چیزی در زنده گی کم نداشتم، اتفاقاً  آدم ترسویی هم  بودم.   دلم می خواست  بدون سایهء ترس زنده گی کنم . بدون دغدغهء خاطر.او این حرفها را می دانست ولی با بزرگواری خاصی که داشت به رویم نمی آورد. باهم که می بودیم از آسمان وریسمان صحبت می کردیم به جز از سیاست.  انگار قول وقرار نامریی بین ما وجود داشت. آن روز هم بنابر خواهش خودش رفته بودم به سراغش . گفته بود دیریست که لبی تر نکرده ایم . یکروزی بیا که برویم پغمان. خدایا چه دوران خوشی بود. پغمان چه زیبا بود. چه صفایی داشت وچه طراوتی. جنت روی زمین. رسول تاآخرین قطره می نوشید. سیاه مست هم که می شد می گفت؛ در مشروبش آب ریخته ایم.   اما این عمرچه سریع گذشت وچقدر بی حاصل! چه وقت رسول را گم کردم. هم رسول را و هم سالهای فراوانی را که یکی پشت دیگر آمدند ورفتند وهیچ خبری از آن یار نازنین ندادند.  ....


                                                                                                                                             

   ازبازار اتریخت می گذریم . دست "نورس"در دستم است. از رستهء گدُی فروشها می گذریم. نورس، شیرین زبانی می کند وعذر وزاری که برایش  گدُی  بخرم . گدُیی که بخواند وبرقصد.  گدی هارا  به نورس نشان  می دهم .: موطلایی، موسیاه ، موسرخ ، مو نقره یی .. رقصنده ، چرخنده ، بزرگ ، کوچک .  ولی او هیچکدام را نمی پسندد. می گوید برایم گدیی بخرکه پیراهن" کــَدری- 3K"به تنش باشد. می گویم پیراهن "کــَدری" چیست ؟ نورس  با زبان کودکانه اش توضیح می دهد و توضیح می دهد تا سر انجام من خِــرف ؛ می فهمم که  "کـَدری" سه تا خواهر زیبا وجوانی اند که برای خرد سالان میخوانند  

ومی رقصند. گفتگوی مارا فروشنده یی می شنود وبه فارسی می گوید؛ بیایید اینجا. گدی های کدری پوش را تنها من دارم. صدایش آشنا است. نرم ومهربان است . انگار این صدا را در جای دیگر ومکان دیگری  شنیده ام . به نظرم می رسد که این صدا، صدای همزادم است.  برمی گردم و از فرط خوشی فریاد می زنم : رسول! هردو فریاد می زنیم. در بغل همدیگر فشرده می شویم . به سر وپای یکدیگر خیره می شویم . می گرییم  می خندیم و به همدیگر می گوییم : چاق شده ای ،لاغرشده ای،  پیر شده ای عینکی شده ای. بدلباس شده ای ، ُجلمبر شده ای وده ها حرف دیگر. رسول نورس را می بوسد. بهترین گدُی بساطش را برایش می دهد. ومی گوید:  پس صاحب نوه شده ای.  خدایا چقدر این دخترک زیبا است. درست مثل آن گدُیی که دردستش است.

 

 رسول دیگرآن آدم خوش هیکل چند سال پیش نیست.تکیده،لاغرشده، مثل قاف نی . درازو پوک ومیان تهی . نیم آدم شده. چهره اش چروکیده  و در چشمانش اندوه عمیقی موج می زند. میزش را به همسایه اش می سپارد. می گوید حاج آقا رضا، مالِ ما را هم  بفروش. جوان ایرانی می گوید چشم . در موترش می نشینیم ومی رویم  به کافه یی که در همان نزدیکی هاست . می گوید  هم بیرسیاه این کافه سخت معروف است وهم چشم اندازآن زیباست.  پنجره های کافه، به روی نهرعریضی  باز می شود که از وسط شهر می گذرد. یکشنبه است . ساعت پنج یک روز مه آلود ماه نوامبر. ساعتی که دیگربرای خرید وفروش دیر شده ولی برای نوشیدن وسرمست شدن هنوززود است : لحظه یی غریبی در بعد از ظهر. کشتی های کوچک تفریحی  که سر نشینان آنها غالباً پسران ودختران جوان هستند و مصروف باده نوشی ورقص وپایکوبی،  با سرعت زیادی در رفت وآمد هستند. چند قایق بادبان دارنزدیک  اسکله ها توقف کرده  ومالکان آنها بازنان خود فروشی که در میان سایه بانهای چوبی میان آب دریا، ایستاده اند سرگرم چانه زنی هستند. آنطرفتر در سرکی که از کنار این آلاچیق های سکس وهوس می گذرد؛ سیلی از موترها وآدمها در حرکت اند. لابُد هرکس از خود داستانی دارد ومصروفیتی ولی نمی دانم چرا به نظرم می رسد که هرکسی سعی دارد تا از این باغ، بَری بردارد.عجب تماشاگهی است :  تابلو های بزرگ وآتشینی که برپیشانی هتل های معروفی چون هلتون و پارک وکنتیننتال و بانک های بزرگ این دنیای سود وسرمایه ، می درخشند. زرق وبرق زیوراتی  که در ویترین مغازه ها تلأ لو دارند، شانه های برهنه وساق های سفید زنانی که این طرف و آنطرف می خرامند و طنین متضرعانهء زنگ مرتفع ترین کلیسای شهر که مردم بد کردار را برای اعتراف به گناهان ومراسم نماز عشای ربانی فرا می خواند.

 

 رسول برای من وخودش بیر می آورد وبرای نورس شربت مالته. نورس می گوید شیریخ. چلهء زمستان هم که باشد شیر یخ می خورد. خوشبختانه شیریخ هست.آخر چه چیزی هست که در این ملک وا مانده پیدا نشود . ازشیر مرغ گرفته تا جان آدم .

 از رسول می پرسم ، مگر جا قحط بود که ما را آوردی در این تماشا گه. می خندد و می گوید؛ در این خراب آباد ، به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است.  می گویم خوب حرف بزن؛   اینجا چه میکنی؟ چرا اینقدر تغییر کرده ای؟  آه عمیقی می کشد ، به آسمان رنگ پریده ء بیرون نگاهی می افگند و می گوید، داستان درازی است ، باشد برای یک فرصت دیگر. اما اصرار مرا که می بیند  می گوید:  پس از آخرین روزی که ترا دیدم و گفتم که حاضر نیستم وطنم را ترک کنم ، زنده گیم در همسایه گی مرگ می گذشت. اما من  خوشحال بودم که در آنجا هستم.  تا این که دگر گونی دیگری رخ داد و همان طوری که می دانی این بار، کسانی به قدرت رسیدند که سربریدن مردم تفریح  و دست بریدن و کیبل زدن آنان شوخی ومزاح  روزمرهء شان بود.دیگر نمی شد در آن دیار نفرین شده به زنده گی ادامه داد. چرا که مرگ  هر روز دروازهء منزل مارا دق الباب می کرد: با سنگ با تازیانه  با کیبل  با خنجر با گلوله با راکت .   ودر این میان شماتت های زنم پریسا که هر روز مرا متهم به بی عرضه گی می کرد، تیردیگری بود که بر روح وروانم می نشست و فاصله ام را با مرگ روز به روز کمتر می ساخت. چاره یی نبود، باید کوچ می کردیم . ..

 

 کوچ کردن سخت است ، خیلی . اما ناچاری را چه کنی؟   چند سالی می شود که به اینجا رسیده ایم. در این هیچستان غربت . 

جواب گرفته ایم .  پریزاد  و پرویز مکتب می روند وپریسا  زبان را آموخته و اوپلایدنگ* گرفته است.  آرایشگری می آموزد. می پرسم  خودت چی؟ چرا اینقدر تغییر کرده ای؟ کجاست آن اطمینا ن به نفس ، آن اعتماد ، آن یقین ، آن سر زنده گی وشادابی وآن قهقهه های بلندی که یکی پشت دیگر فضای اتاقت را می شگافت و تا دور دستها به گوش می رسید؟  یکساعت  است که حرف می زنی ولی حتا یک تبسم در کنج  دهانت نمی بینم . چه شده، بگو. تنها برای من بگو.   مگر تو نبودی که در بدترین شرایط به قهقهه میخندیدی و می گفتی؛ سَر مبارزه سَرنیست ، صخرهء سنگ است؟ آهی می کشد ومی گوید اگر دیگران ندانند تو که می دانی ؛ عادت ندارم آنچه را که برایم روی می دهد حتا برای خودم باز گو کنم .برای همین است که رشتهء حوادث را از دست می دهم ونمی دانم  که از کجا شروع کنم. به خصوص از وقتی که  در این دیارغربت آمده ایم دیگر به هیچ چیزی نمی اندیشم .  بی فکر وبی خیال زنده گی می کنم .  پری هم می گوید تو فکر هایت را کرده ای. عوض آن که آباد کنی ویران نمودی. پری می گوید بس است سیاست کردن. نمی گذارد.  می گوید حالا عوض فکر کردن به سُراب واندیشیدن به رویا ؛ به واقعیت ها فکر کن. می گوید من به پول احتیاج دارم . برای گرفتن لایسنس راننده گی. برای خریدن موتر. برای یاد گرفتن کامپیوتر ، شنا ، رقص....                                                                                                                                 از رسول می پرسم ؛ پس آرمانهایت چه شدند. آن بهشتی را که می خواستی بسازی فراموش کردی. می گوید ؛  آن زنده گی، سراسرآن زنده گانی پشت سرم است. تمامش را می بینم . هم شکلش را وهم حرکت هاو خم وپیچ های تندش را. نه، من نمی توانم از گذشتهء  خود ببرم، هرچند دلمشغولی های روز گار فرصت اندیشیدن را به من نمی دهد.   با این وصف هم،  انبوهی از واژه ها در درونم انبار می شوند که برای تنظیم کردن آنها به صورت یک فکر، به وقت وزمان احتیاج دارم. ..  لختی سکوت می کند .به گل های مرسل  گیلاس کریستالش با ملال عمیقی می نگرد. آهی دیگری می کشد ومی گوید اگر من  پس از مرگ باردیگر زنده می شدم  وحق  انتخاب دوباره می داشتم همان راهی را انتخاب می کردم که دیروز برگزیده بودم. اما حالا چه بگویم،  دیر شده . می بینی که شب آمده است بدون آن که آن را ببینیم. آنجاست در کوچه، روی چراغهارا پوشانیده. برخیز که برویم . حاج رضا منتظرم است....                                                                                                                                                                                                                                                                                  در چوکی اقتدارهم که نشسته بود وبه چپ وراست فرمان می داد؛ یک روز به نزدش رفتم وگفتم؛ چشمانت را بازکن، ببین که در این شهر چه می گذرد. چرا ازاین شهر نفرین شده بیرون نمی شوی ؟ بیا با هم برویم . تمام مصارفت با من. ولی او گفت نه. من عمری تلف کرده ام،با این مردم.   نمی توانم رهایشان کنم. می مانم. تو برو خدا به همراهت. ومن رفتم . با این احساس دردناک که همه چیز بین ما تمام شده ، با این احساس که ما دیگر هیچ چیزی برای گفتن نداریم .  حالا هم می بینم که رسول همچنان  به گذشته اش چسبیده . خدایا این طور آدمها چقدر قابل  ترحم اند ودر عین حال قابل احترام.                                

     در بیرون،  در نیمه تاریکی شامگاهان، آدرس پستی وایملم را برایش می نویسم.  می گوید برایت نامه می نویسم . ولی خوب می دانم که هرگز چیزی نخواهد نوشت. هنگامی که جدا می شویم و خم می شود تا روی نورس را ببوسد ، می بینم که پنهانی سعی دارد تا نم اشکی را که در گوشهء چشمش نشسته است پاک کند.

                                                                                                                                                                                                                               *      *       *

 


   سر انجام پسرم پیدا می شود . کمپیوتر دیگر آن حالت توطئه گرانهء پیشین را ندارد. رام شده و فرمان پذیر. نامهء رسول به آسانی آب خوردن باز می شود . پسرم با غرورو لبخند پر معنا اتاق را ترک می گوید ومن نامه را می خوانم . رسول  نوشته است:

   (.... روز ها ست که به اولین جمله یی که باید برایت بنویسم فکر می کنم. بار ها به انباری که پشت ذهن خسته ام درست شده مراجعه کردم . ولی هیچ جمله یی مناسب تر ازین نیافتم که برایت بنویسم : دلم گرفته است،  از دروغ ، از بی وفایی ، از فریب و از تنهایی لایزال. خواهی گفت چطور؟  اما من قصد قصه نوشتن ندارم ، آدم که تنها زنده گی کند دیگر حتا نمی داند قصه گفتن چیست ؟ اما این بار اول نیست که تنهایی دلتنگم می کند. چند بار دیگر نیز از این انفعالهایی که در ذهنم پیدا وپنهان می شوند به سَکــَرات مرگ افتاده بودم . چهار سال پیش که ترا یافتم فکر می کردم که دیگر دوران تنهاییم تمام شد. با خود می گفتم از چین که آمدم حتماً سراغت را می گیرم . مهمانت می شوم . می نوشیم . برایت قصه می کنم. از همه چیز. باهم می خندیم به همه چیز. به بیهوده گیهای زنده گی. به پوچی ها و به اینهمه واژه های مفت و عبث  که دردهلیز های پیچاپیچ  ذهن ما سرگردان اند. از جمله عشق ، وفا و اعتماد . اما بعد خار خاری در دلم افتاد و از خود پرسیدم آیا تو همان دوست پانزده سال پیش منی؟ با همان پندار ها،  با همان انگاره ها. آیا تو همانی که به مزاح خطابت می کردم" مارکسیست مسلمان" وتو نمی رنجیدی؟ آیا تو حاضری به چرندیات یک آدم نیمه دیوانه گوش بدهی. می دانی سخنان آدم نیمه دیوانه به هر چیز حالت اهریمنی می دهد. این را پریسا  می گوید. همان زنی که من اورا پری می گفتم و سالها پیش، هردوی ما برایش نامه سپردیم واو مرا انتخاب کرد. با تمام تهیدستی ام وبه تو گفت برادرم .  ولی همان پری حالا می گوید تو آدم نیمه دیوانه هستی، می گوید،  نمی گویم که عقل نداری،  داری ولی سایه یی برسر عقلت نشسته. سایهء بی عقلی. می گوید:  شروع دیوانه گی همین طور  است. هنگامی که حرفهای آدم را دیگران نفهمند یا حرفهای ادم دیگران را بترساند. می گوید، گپ های دوران فرنی علیه السلام را  که می زنی نمی فهمیم . چیغ که می کشی می ترسیم.  حسودی که می کنی  تحقیر می شویم . ریشت را که نمی تراشی  وپیراهن پاکت را که نمی پوشی،  خوار وخفیف می شویم، درنزد دوستان.  شاید، ازهمین سبب هم، حرف نزدن عادتم شده و دلیل دیگری  برای این انزوای جا نفرسا.

 

   خوب دیگرمن نمی توانم برایت بنویسم که از چه وقتی به این طرف زنده گی ام دگر گون شده است. شاید از همان روزی که پریسا  به عشوه گفت می خواهد راننده گی یاد بگیرد. شنا بیا موزد و لباس شنای دوتکه بپوشد. ومن نه زدم در دهانش ونگفتم  که من وتو کجا ولباس شنای دوتکه کجا!آخر من او را می پرستیدم، پس چطور می توانستم دستم را به رویش بالا کنم؟

 اما در این دیار خراب شده که رسیدیم من نیز مانند توودیگران ابتدا با ترس وهراس، شبهای بی خوابی را تجربه کردم وبعد از آن روزهای پیاپی ودراز تبعید را که تمامی نداشت. خوب دیگر، منِ تبعید شده، آدمی بودم، ناراحت وبه ستوه آمده از دست روز گار،  که خویشتن را دراین ماتمکده زیادی حس می کردم وبه طور مبهمی خیال کشتن خویش را در سر می پرورانیدم . ولی پریسا این طور نبود. جواب که گرفتیم ناگهان با حیرت زاید الوصفی دریافتم که او زن دیگری شده است : پویا، جسور، خشن، معترض ، مغرور و تا حدود فراوانی متکی به نفس. اودیگر به هیچصورتی ازصور؛  آن زن ساده ، صمیمی، گوش به فرمان، قانع وبردبارهمیشه گی نبود. اولین کاری که کرد توجه بیش ازحد به زیبایی چهره واندامش بود. مثلاً ساعتها در پشت میز آرایش می نشست ویا در سالن ورزش اردوگاه گم می شد.یا پنهانی از جیرهء هفته وار من وبچه ها می زد و بهترین لباس ها را برای خود می خرید ومی پوشید. خانه هم که برای ما دادند،سپورت کردن فراموشش نشد. در همان اولین روز ها از خانمی که برای رهنمایی وکمک به ما از طرف ادارهء سوسیال شهربرگزیده شده بود( کانتک پرسون  Contactperson) کمک گرفت : مشتری یکی از گرانترین آریشگاه های شهر شد  ونام خود را در یکی از کلوب های ورزشی شهر ثبت کرد. بَه بَه، با آن  هفت قلم آرایش، چه خوش  اندام و چه خوش پوش می شد. چه خوش می خرامید وبا چه نازی عشوه می فروخت. درست مثل یک ماموازل پاریسی. مثل یک گدی قشنگ. مثل همان گدی کدری پوشی که سالها پیش به نورس دادم. زیبا ولی بی احساس . آری ، به زودی  او برای من  وجودی گردید تهی از هیجان. وجودی که با نواخت زیبایی می خرامید ودر فضای اطراف خود مثل گلی عطر می افشاند وموجی از هوس بر می انگیخت، ولی نه برای من. برای دیگران. اما شب که می شد تمام زنانه گی اش را دریک حرکت مو ویک لبخند نمکین به نمایش می گذاشت.  بار دیگر تسخیرم می کرد، ووادارم می ساخت که به آبشار موهایش دست بکشم و به مرمر شانه هایش لب بنهم. 

 

    نمی دانم بدبختی من از کجا شروع شد، شاید از روزی که پریسا  وادارم ساخت برای برآورده شدن هوسهایش دست به هر کاری بزنم و پول کافی تهیه کنم . آخر مگر می شد با جیرهء سوسیال؛ ماه دو مراتبه به آرایشگاه رفت ویا درس شنا و راننده گی آموخت. شاید هم این بدبختی از زمانی آغاز یافته بود که سخنان  پدر کلان، پدرکلان، پدر کلان، پدر کلان ، پدر کلان .... پدرم  فراموشم شده بود که می گفت :" زن ابزار ناطق است.  زنان موجوداتی اند مانند اسپ وخانه. زن را باید وقتاً فوقتاً لت وکوب نمود ورنه چشم سفید می شود، بالای شانه هایت می نشیند وجلو ترا دردست می گیرد... یا  می گفت:زن مثل سایه است. اگر به دنبالش بیفتی از تو دور می شود ولی اگر اعتنایی نکنی به دنبالت می آید..." یادت می آید که چقدر از این حرفها بد مان می امد وتا چه حدودی کوشش می کردیم که برای زن همان حقی را قایل شویم که برای خود قایل بودیم .

 

   باری! چه کار هاکه نکردم . از گــُـل چینی وسیب چینی شروع کردم. روز ده ساعت کار طاقت فرسا. میان گـِل ولای ولوش. زیر باران ماه نوامبر. زیرآفتاب تموزماه جولای. اما مگر باآن بیست روپیه یی که پیدا می کردم،راضی می شد؟ نه ،  به هیچصورت. می گفت  تو بی عرضه هستی. فقط یاد داری رادیو بشنوی ، شراب بنوشی وسیاست کنی. نمی دانم از کجا شنیده بود که می گفت ابن سینا هم آنقدر شراب نوشید که ترکید. توهم می ترکی.  بی حرمتی می کرد. بی ظرفی می کرد . مشت ولگد میزد به زنده ها ، به مرده ها.  می گفت  شوهرملیحه جان – همان حاج رضای ایرانی که توهم می شناسیش-  در سه جای کار می کند. توچرا نمی توانی؟  آنقدرگفت و گفت که مجبور شدم با همان حاج رضا ، در یک رستوران ظرفشویی کنم. بعد؛  از این آشنا  وآن دوست قرض کردم  ورفتم چین . جنس می آوردم و با حاج رضا و در بازاراتریخت می فروختم . در این مدت پریسا راننده گی آموخت . موتر خرید. خوش پوش ترو شیک تر شد. ولی من نزارتر، نژند تر، وبد لباس تر. چنان که آن روزدیدی.

 

 دیگر دنیای من دگرگون شده بود. جز پول به هیچ چیزی فکر نمی کردم. فراموش کرده بودم که دختر و پسری هم دارم .راستش در آن تیره روز ها، اصلاً نمی دانستم که در اطرافم چه می گذرد. شب که به منزل برمی گشتم آنقدر خسته و کوفته می بودم که اکثراً بدون خوردن نان شب ، سر به بالین می نهادم ومی خفتم. روز ها هم وقتی بیدار می شدم که پریسا وپرویز و وپریزاد، خانه نمی بودند. گهگاهی هم که آنان را می دیدم ، مانند آدم بیگانه یی بامن برخورد می کردند. انگاراز دنیای دیگری آمده ام . کم کم حرکات و گفتارشان ، لباس پوشیدنشان، آرایش کردن شان،راه رفتن شان برایم غریب می نمود. آنان دیگربه زبان فارسی حرف نمی زدند وبه فارسی نمی اندیشیدند. پری  روابط گسترده یی بازنان ومردان هالندی پیدا کرده بود.ودوستان دختر وپسرم هم، هالندی بودند.                                                                                                                                  

  .ولی من آرام آرام به غرابت اشیای پیرامونم وغرابت نگاه ها ی آدمهای آن خانه خو گرفتم ودیری نگذشت که  ازآنان دور شدم، دور ترشدم . تنها شدم . تک وتنها. خواهی گفت مگر تو مرد آن خانه نبودی که اجازه می دادی هر کاری که دلشان بخواهد انجام دهند. آه، چه بگویم، چند بار اعتراض کردم. پرخاش کردم.قهر کردم پسر ودخترم را زدم، پریسا را لت وکوب کردم. اما فایده یی نکرد. پریسا می گفت اینجادنیای دیگریست.دنیای دموکراسی و آزادی است. به خوبی می دانستم که او عقده های دلش راخالی می کرد. انتقام می گرفت وبهای قرن ها زنده گی خود وامثالش  در جامعه مرد سالارانه  را از من می ستانید، چندان که  چند بار پولیس را خواستند. بار ها به  زندان افتیدم. به زندان که می افتیدم  حاج رضا و زنش ملیحه می آمدند ضامنم می شدند. پولیس از نزدم خط می گرفت . چیزی مثل توبه نامه وبعد رهایم می کرد . پس از این بیگانه گی ها زنده گی من در خواب وخیال می گذشت. به هیچکس کاری نداشتم . درلاک خود فرو رفته بودم. مانند ماشین خود کار می رفتم ومی آمدم و آنچه پیدا می کردم دردامن این زنی که زنده گیش در میان هاله یی از رمز وراز وموجی ازعطر وابریشم گم شده می رفت ، می ریختم.

 

   اما چه وقت زنده گیم با سرعت تمام به سوی فاجعه رفت وپذیرفتم که پایان راه است؟ شاید از همان لحظه یی که  تصادفاً پریسا را دیدم که در عرشهء کشتی تفریحی آقای "داوید" ، لچ وبرهنه افتاده بود و حمام آفتاب می گرفت..و به نظرم رسید  که همین آدم چاق وکوتاه قد وسرخه یی که صاحب آرایشگاه " وینوس " بود،  تنش را با کریم ضد آفتاب چرب می کرد و ماساژ می داد.....خوب دیگر، منفجر شدم وبا مشت ولگد به جان هردوی شان افتادم .مردم جمع شدند وپولیس سر رسید ونتیجه باز هم چند شب زندان. دیگرچه می توانستم بکنم . چه از دستم برمی آمد؟  نه می توانستم بکشمش ونه می توانستم دور بیندازمش. طلاق دادن آن رجاله هم آسان نبود. آری ،  کاری بود، گذشته وسبویی بود شکسته. اپارتمانی کرایه کردم واز آنها جدا شدم. اما مدتی نگذشت که سر وکلهء پریسا پیدا شد. او به پول احتیاج داشت و می کوشید بار دیگر تسخیرم کند. می کوشید دوباره به جهان شگفت انگیز تنش فرو بروم و همه چیز را فراموش کنم. نمی دانم آدرسم را از کجا به دست آورده بود واز چه کسی شنیده بود که میراث هنگفتی از مامایم  به من رسیده .  می رفت ومی آمد. ومی گفت به بچه هایت رحم کن. می گفت من بی گناهم . پاکم. دراینجا همه بدون سینه بند حمام آفتاب می گیرند. می گفت فرهنگ اینجا همینطوری است. می گفت من هیچ رابطهء نامشروعی با آن مرد ندارم. اوفقط دوستم است وهمین.  مثل یک بازیگر سینما نقش بازی می کرد؛ اما نمی دانست که دیگر من اورا می شناسم. با صورت عوض کردنش عادت کرده ام . نمی دانست که به قول معروف  دیگر حنایش در نزد من رنگی ندارد. نمی دانست که از او متنفرم . دلزده ام . 

    از آن پس، تا اعماق دلزده گی ازاو و از زنده گی پیش رفتم . بیزار شدم از همه چیز از همه کس. نفرت پیدا کردم حتا از پسرم . از دخترم. می شرمیدم ، منفعل بودم از خویشتن.  به خاطر فریبی که خورده بودم.

 

      یکسال از آن ماجرا می گذرد. باز هم تابستان است وفصل شنا . من هنوزهم درطبقه شانزدهم همان  ساختمان، در میان همان انفعالهای ته نشین شده در ذهنم زنده گی می کنم .همین چندی پیش بود که به نظرم  رسید، پریسا روی عرشهء آن کشتی کوچک تفریحی دراز کشیده وحمام آفتاب می گیرد و  دوست چاق و سُرخه اش سیگار برلب، تنش را می مالد وکریم ضد آفتاب زده گی چرب می کند. یکباردیگرروح وروانم اتش گرفت وزخم های چرکین قلبم سر باز کردند.  نه، تا آن رجاله زنده می بود نمی توانستم آرامش بیابم وبه  رستگاری ابدی نایل شوم.  دعوتش کردم وگفتم بیاتا زنده گی را از نو شروع کنیم. گفتم بیا وبار دیگر تسخیرم کن.با خوشحالی قبول کرد و آمد...

 

   برای کشتنش به هیچ تمهیدی ضرورت نبود. گرفتمش وبه پایین پرتابش کردم.حقش بود. نبود؟ حالا خودم هم  دیگر هیچ دلیلی برای زنده گی کردن ندارم. همه امید هایم برباد رفته اند. به کدامین امید زنده گی کنم ؟ امید دیگری را نمی توانم تخیل کنم. می خواهم برای همیشه" از رنجی که می بریم" رها شوم . ولی برای آن که خودم را نیز به بیرون پرتاب کنم  به خشم با شکوهی ضرورت دارم.  برایم دعا کن. رسول تو)

                                                                *     *      *

 


نمی دانم چرا؛ گاهِ دلتنگی به گورستانی که از دفتر تجارتی ما دور نیست ، می شتابم . دسته گلی می خرم وبرگورهای آدمهایی که تازه دفن شده اند می گذارم. هر کس که باشد. چه هندو چه مسلمان، چه عیسوی چه نصرانی.  اما امروزسفردور ودرازی در پیش دارم.. می روم  تا این سبد گل واین جام اشک را با دریغی و حسرتی  بر تربت دوستی بگذارم و بریزم که هنگام مرگش در سفر بودم  . دوستی که همسرش را در ذهنش کشته بود ولی تصور می کرد که او را ازطبقه شانزدهم اپارتمانش به بیرون پرت کرده است.

                                                                                                                                        پایان

                                                                                                                                     جولای 2005

 

    اشاره ها:

    * اوپلایدنگ = رشته ، مسلک ، تخصص

 

                                                                


July 31st, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان